هرچی دور تری بری من میام نزدیک تر ... پس آخر بهت میرسم ...

همین و بس

سلام ...

اینجا چیزی جز احساسات من نیس ...

شاید جز کلمات چیزی نبینی ! ولی بدون این کلمات احساس منو بیان میکنه ...

حرفایی که شاید نتونستم به زبون بیارم و بهت بگم ...

اینجا نوشتم ...

۰ نظر

1394/5/28

خیلی وقته ننوشتم
شاید فراموش کردم
شایدم چیزی منو یادت ننداخته !
چند روز پیش وبلاگت اومدم و حالت و پرسیدم
اما خب جوابی نگرفتم !!!
عادت کردم به سکوت کردنت :)
موفق باشی 

+ جالبه هنوز دنبال میکنی :)
شاید همین انگیزه نوشتن میده بهم

1394/4/31

نتیجه ام اومد

منکه میگم برای سال بعد ولی بابا میگه نه امسال

احتمالش هست همکار شیم :)

1394/4/27

میدونی یاد چی افتادم ؟

شاید بهتره بگم میدونی چی منو یادت انداخت ؟

یادته یسری از زندگی چند سال پیشت گفتی ؟ از کارات گفتی ؟ از داغ گذاشتن روی دستات ... از تفکراتت ... 

توی یه مثال گفتی چند سال کلاس غول کشی رفتی آخر کار استادت گفت غولی وجود نداره و میتونی استاد غول کشی بشی ؟

یادته ؟

نمیدونم چرا با راهی که در پیش گرفتم احساس میکنم راه خودته ...

ولی من به وجود غول ایمان دارم ... استاد من یه استاد واقعی که منو از الان به نبرد با غول ها برده

1394/4/16

جالبه برام !

هر سه روز یبار میومدی جواب ایمیل های منو میدادی !

علتشم میپرسیدم که چرا اینقدر دیر ؟

میگفتی سرکارمو .... وقت ندارمو ... نمیتونم نت بیامو .........

اونوخ حالا روز چندین بار وبلاگ های من چک میشن توسط خودت !!!

جالبه نه !!!

هعی ... بگذریم ...

واردش نشم بهتره 

یه مثال خوبی میزنم ، میگم زیباترین باغچه رو هم که زیر و رو کنی و واردش بشی حداقل یه کرم پیدا میکنی چه برسه به این چیزا ...

1394/4/15

سکوت و دوس داری ؟

آره ؟

اشکال نداره تو سکوت دنبال کن ...

مهم اینه من میدونم هستی ... و حظوری خیلی پر رنگ !

1394/4/14

سکوت ...

میدونی سکوت چیه ؟

سکوت این کارته ...

میای اینجا رو میخونی ... میای وبلاگ خودمم میخونی ... ولی هیچی نمیگی ....

سکوت میکنی ...

طرفای ساعت یه رب به 12 هم بود ، پس زیاد دور نیس ...

اشکال نداره من به سکوت کاملا اشراف دارم ...

منم خیلی چیزا رو میفهمم و میدونم ولی سکوت میکنم ...

راحت باش ...

اصلا فکر نکنم حرفی داشته باشی !


1394/4/13

رهگذر ...
چیزی برای نوشتن نیس ...
همه چی روشن ... احساس هیچ وقت مبهم نمیشه ...
ولی الان احساسی برای نوشتن نیس ... حتی حرفی برای گفتن نیس ...

1394/4/8

چیو از صفر شروع کنی ؟

هاااا 

چیو ؟

وقتی یه زمین صاف بود حق ساختن داشتی ... الان جز یه کوه آتشفشان هیچی نیس ...

هیچی نیس ...

نمیخوای که ریسک کنی ؟ چون هر آن امکان فوران هستش ...

تازه حتی اگه ریسک هم کنی از حرارت مواد مذاب ... از داغی اون آتشفشان ... زیاد نمیتونی زنده بمونی ...

هه ...

خوش باشی

1394/4/7

وقتی خداحافظی کرد ...

وقتی تموم کرد ...

دیگه هیچ دلیلی ندارم ادامه بدم ...

من هیچ وقت بدون دلیل نمینویسم ...

مگر ...

مگر اینکه یاد حرفاش یا خاطراطش بیفتم ...

1394/4/6

خب ...

اووووووم باید چی بگم ؟

توی دو کلمه میگم ...

تموم شد ...

میدونی تتلو یه آهنگ قشنگ خونده به اسم تموم شد ... میگه :

تموم شد ، تموم شد
به جون خودش تموم شد
هر چی که دوستام میگفتن همون شد تموم شد
تموم شد ، تموم شد
به جون خودش تموم شد
هر چی که دوستام میگفتن همون شد تموم شد


همین ... یا چیزی که زیاد تکرار میکنم ... just this

1394/4/4

دو شنبه سر یه موضوعی اعصابم بهم ریخته بود ... البته به بحث کردن با مامان مربوط میشد ...
بهت پیام دادم و شبخیر گفتم ... 
گفتم اعصابم بهم ریختس نمیتونم بیشتر صحبت کنم ...
امروز اومدم چک کردم ... هیچی نگفته بودی ...
خیلی برام جالبه ...
این بی خبریاااا ...
جواب ندادناااا ...
نبودناااا ...
شب زنده داری های چند روز در میان بعدشم بی خبریه چند روزه ...
فعلا ذهنم یاری نمیده ...
امیدوارم بتونم به زودی این موضوع رو کشف کنم ... مثل خیلی چیزای دیگه که خواستم و تونستم !

1394/4/1

میدونی ساعت چنده ؟

ساعت 4 بعد ظهره ... خخخخخ

من تازه از خواب بیدار شدم ... زندگی من برعکس شده هاااااا

دیروز خندم گرفته بود ، من همیشه ساعت 6 یا 7 از خواب بیدار میشدم اونوخ دیروز تا 7 صبح بیدار بودیم ...

خب برداشت من از اون فردا اشتباه بود ...

ولی  با زبون بی زبونی تیکه رو بهم انداختی ...

اینکه سرخورده نشم ...

میترسی ...

میترسی این رابطه احساسی بشه ...

من کاملا موقعیت و درک میکنم ... علتش و نمیدونم ... فقط میدونم بهم گفتی نزدیک تر نشم ...

منم متوجه شدم ...

بیشتر از این توی محدودیت نمیزارمت ...

نمیزارم بخاطر وابسته شدن و از این چیزا دور بشی ...

من یه دوستم کنارت ...

و کنارت میمونم ...

1394/4/1

میدونی ساعت 2 و نیم نصفه شبه

دیشب ساعت 5 صبح خوابیدم ... ساعت 3 شب بهت گفتم بخواب ولی خودم نتونستم بخوابم ...

وقتی به چیزی فکر کنم نمیتونم بخوابم ... 2 ساعت فکر کردم ، به خیلی چیزا فکر کردم ولی اصلا فکر نمیکردم بیام ببینم بهم گفتی فردایی شاید نباشه ...

امروز 3 و نیم بعد از ظهر از خواب بیدار شدم . وقتی بیدار شدم اومدم تو نت تا ببینم بعد بلاگفا از کدوم سایت استفاده کنم ...

بعد از کلی گشتن و جست و جو بهترینش که اینجا بود انتخاب کردم ...

چندین ساعت پشت میز نشستم و اینجا ثبت نام کردم و وبلاگ ساختم ...

کلی گشتم تا یه قالب خوب پیدا کنم ...

نشستم و برات اولین جملات و نوشتم ...

اینا منت نیس ... میخوام اشتیاقم و ببینی ... ببینی دارم برای کسی مینویسم که نمیدونم یه روز اینجا رو میخونه یا نه ...

من خودم خواستم که برات این همه زمان گذاشتم ... برام ارزش داشتی که وقتم و صرفت کردم

اونوخ ...

اونوخ میگی خب مطمئن نیستم فردایی باشه !!!!!

آره ؟

رسمش اینه ؟

من فردا رو میسازم ...

خود من با همین دستام ...

1394/3/31

میدونی...
نه نمیدونی ...
دیشب از دستت به مرز جنون رسیدم . جدی میگم ...
خودتو یه آدم ساده نشون میدی در حالی که ساده نیستی !
مثل خودمه بعضی کارات ...
وقتی یه چیزی رو نمیخوای بگی چنان موضوع بحث و عوض میکنی که طرف به کلی فراموش میکنه ...
ولی خب ...
میدونی که این چیزارو متوجه میشم و سکوت میکنم ...
سکوت قشنگه ؟
مگه نه ؟
قرار از صفر شروع کنیم ، درسته ؟
از امروز دوباره شروع میکنم به نوشتن ... ببینم به کجا میرسیم ما :)